عشق برون آورد مهره ز دندان مار
آمد و دندان کنان در دم مارم ببرد.
خاقانی.
او سرگران با گردنان من در پیَش برسرزنان دلها دوان دندان کنان دامن به دندان دیده اند.
خاقانی.
فتح به دندان دیتش جان کنان از بن دندان شده دندان کنان.
نظامی.
|| مغلوب کنان. در حال شکست دادن و منکوب کردن : که این مرد ابله بماند به جای
هر آن گه که بیند کسی در سرای
نباشد چنین کار کار زنان
منم لشکری وار دندان کنان.
فردوسی.
شاهدان آب دندان آمده در کار آب فتنه را از خواب خوش دندان کنان انگیخته.
خاقانی.
|| ( اِمص مرکب ) کنایه از بی وقری و رسوایی باشد. ( از برهان ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). وقاحت. || خجالت. ( ناظم الاطباء ).دندان کنان. [ دَ ک ُ ] ( نف مرکب ، ق مرکب ) صفت بیان حالت از دندان کردن. رجوع به دندان کردن شود. || ظاهراً در شواهد زیر دندان نمودن و نشان دادن دندان به علامت اظهار خشم و کینه است :
سر دندان کنش را زیر چنبر
فلک دندان کنان آورده بر در .
نظامی.
سیه شیر چندان بود کینه سازکه ازدور دندان نماید گراز
چو دندان کنان گردن آرد بزیر
ز گردن کند خون او تند شیر.
نظامی.