دنبل

لغت نامه دهخدا

دنبل. [ دُم ْ ب َ ] ( اِ ) دمل و برآمدگی کوچکی در جلد که رنگش سرخ و شکلش مخروطی است و نوعاً مرکز آن متقرح گشته و گود می گردد. ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ). دبیله. دُمَّل. بناور.( یادداشت مؤلف ). ورمی که در اعضاء به هم رسد و به زبان عربی دمل می گویند. ( لغت فرس اسدی ) :
دنبل برآمد آن سره یار مرا به...
من بودمش به داروی آن درد رهنمون.
سوزنی.
این بد علاج و داروی دنبل که گفتمت
گر بخردی مدار تو قول مرا زبون.
سوزنی.
چرخ دریوزه مرهم کند از خاک درش
تا مگر به شود اندر خم پشتش دنبل.
بیدل ( از آنندراج ).
و رجوع به دمل شود.

دنبل. [ دَم ْ ب َ ] ( اِ ) استهزاء و مسخره. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به دنبال شود. || هر چیز مضحک و خنده آور. ( ناظم الاطباء ). || نوعی از دهل. ( ناظم الاطباء ). دهل مانندی است که به هندوستان مندل گویند. ( لغت فرس اسدی ).

دنبل. [ ] ( ص ) این کلمه در شاهد زیر از تاریخ طبرستان همراه زل آمده است و به نظر می رسد که با کلمه دنبه بستگی داشته باشد و معنی دنبه دار دهد،چه زل گوسفند بی دنبه را گویند و در این صورت ضبط آن نیز به ضم دال و فتح یا ضم باء خواهد بود. ( از یادداشت مؤلف ) : و دویست وهشتادهزار گوسفند از دنبل و زل خاص او در دست چوپانان. ( تاریخ سیستان ).

دنبل. [ دُم ْ ب ُ ] ( اِخ ) نام کوهی واقع در کوهستان دیار بکر از یک پارچه سنگ و پیوستگی به کوه دیگر ندارد و اطراف آن جلگه و دشت ، و خوانین دنبلی آذربایجان منسوب بدانجا می باشند و نیز طایفه ضرابی کاشان از این گروهند. ( ناظم الاطباء ). || طایفه ای از کردان که دنبلی نیز گویند بدان منسوب است. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ فارسی

آلتی است که در ورزشهای بدنی بخصوص زیبایی اندام یکار رود و آنرا معمولا یک جفت است که هر کدام را در یک دست گرفته ضمن باز و بسته کردن دست عضلات بازو پشت بازو ساعد و کتف را تقویت میکند . یا دمبل صفحه یی دمبلی که وزن آن با اضافه کردن و کم کردن صفحات مختلف قابل تغییر است . یا دمبل قالبی دمبلی که وزن آن ثابت است و فابل کم و زیاد کردن نیست برای جثه های مختلف از ۴ کیلویی تا ۱۲ کیلویی ( یک جفت ) وجود دارد
این کلمه در شاهد زیر از تاریخ طبرستان همراه زل آمده است و به نظر می رسد که با کلمه دنبه بستگی داشته باشد و معنی کلمه دنبه دار بدهد .

گویش مازنی

/denbel/ گوسفند دنبه دار

فارسی به عربی

خراج

پیشنهاد کاربران

منبع. عکس فرهنگ ریشه واژگان فارسی دکتر علی نورایی
دنبلدنبلدنبلدنبلدنبل
دمل
کورک
تاول
غده
عقده
تو خوری حلوا تو را دنبل شود
تب بگیرد طبع تو مختل شود
✏ �مولانا�

بپرس