دمیم

لغت نامه دهخدا

دمیم. [ دَ ] ( ع ص ) حقیر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ). || زشت رو. ج ، دمام. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( ازغیاث ) ( از آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) :
چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود
مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی دمیم.
سوزنی.
مأمنش مسکن صبیح و دمیم
خاطرش ناقد کریم و لئیم.
سنایی.
- دمیم الخلقه ؛ زشت منظر. که خلقتی ناموزون دارد. که تناسب اندام ندارد. بدقواره. مقابل مستوی الخلقه : و طلحه مردی دمیم الخلقه بود. ( کتاب النقض ص 313 ).
|| کوتاه قامت. || پست و زبون. ج ، دمام. ( ناظم الاطباء ). || دیگ شکسته ای که سپرز و جز آن بر وی طِلا کرده باشند. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). دیگ راست کرده به دارو. ( مهذب الاسماء ).

فرهنگ معین

(دَ مِ ) [ ع . ] (ص . ) بدمنظر، زشت رو.

فرهنگ عمید

۱. زشت.
۲. زشت رو.
۳. حقیر و پست.

پیشنهاد کاربران

بپرس