دمندان

لغت نامه دهخدا

دمندان.[ دَ م َ ] ( اِ ) دوزخ. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( ازآنندراج ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( انجمن آرا ) :
درخت بارور در کشتمندان
چو بنشانند رستند از دمندان.
زراتشت بهرام ( از آنندراج ).
هر آن کو کند جرم مجرم درسته
کند فضل حق از دمندانْش رسته.
رضی الدین لالای قزوینی.
|| آتش. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( فرهنگ جهانگیری ) :
گردد اَز خشم تو چوزهر طبرزد
گردد اَز لطف تو چو آب دمندان.
شهاب ( از آنندراج ).

دمندان. [ دَ م َ / م ِ ] ( اِخ ) نام شهری است از کرمان که در نزدیکی آن کوهی است معدن طلا و نقره و توتیا دارد و در آن غاری است که پیوسته صدای آب به گوش می رسد و در اطراف آن نوشادر متکاثف می گردد. ( از برهان ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( انجمن آرا ). شهر بزرگ و وسیعی است در کرمان ، بیشتر معادن مس و آهن و طلا و نقره و نوشادر و توتیا در این مکان یافت میشود در کوهی و آن کوهی ، بسیار بلند است و سه فرسنگ ارتفاع دارد و نوشادر بخاری است که مانند دود از یک مغازه واقع در این مکان بیرون آید و به حوالی فرونشیند و بتدریج طبقه ضخیمی پیدا شود، در این هنگام اهالی شهر واطراف در هر ماه یا دو ماه یک بار آن محصول را برمی دارند و خمس آن را به پادشاه دهند و باقی را به نسبت بین خود قسمت کنند. ( از معجم البلدان ) :
اوز کرمان سوی دمندان شد
تا نشادر برد به نیشابور.
کافی ظفر.

فرهنگ فارسی

دوزخ، جهنم، آتش
دوزخ .

فرهنگ عمید

دوزخ، جهنم، آتش.

پیشنهاد کاربران

بپرس