گشاده بر ایشان بود راز من
به هر نیک وبد بوده دمساز من.
فردوسی.
ز توران سزاوار و همباز تونیابم کسی نیز دمساز تو.
فردوسی.
که با کس نگویی تو این راز من بدین کار باشی تو دمساز من.
فردوسی.
ماهرویی نشانده اندر پیش خوش زبان و موافق و دمساز.
فرخی.
هم از بخت ترسم که دمساز نیست هم از تو که با زن دل راز نیست.
اسدی.
بجز دایه دمساز با هر دو کس زن خوب بازارگان بود و بس.
اسدی.
کم آسای و دمساز و هنجارجوی سبک پای و آسان دو و تیزپوی.
اسدی.
به هم دانا و نادان کی بود خوش کجا دمساز باشد آب و آتش.
ناصرخسرو.
طبع تو دمساز نیست چاره چه سازم کین تو کمتر نگشت مهر چه بازم.
خاقانی.
طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز راخوی تو یاری گریست رای بدآموز را.
خاقانی.
بر او گو عشق با مریم همی بازکه مریم هست با او یار و دمساز.
نظامی.
بدو گفتند بت رویان دمسازکه ای شمع بتان چون شمع مگْداز.
نظامی.
همه زیبارخ و موزون و دمسازهمه دستانسراو نکته پرداز.
نظامی.
کاین غزل گفته شد چو دمسازان زو خبر یافتند همرازان.
نظامی.
مگس پنداشت کآن قصاب دمسازبرای او در دکان کند باز.
عطار ( اسرارنامه چ گوهرین ص 104 ).
با لب دمساز خود گر جفتمی همچو نی من گفتنی ها گفتمی.
مولوی.
بیزاری دوستان دمسازتفریق میان جسم و جان است.
سعدی.
جان داننده گرچه دمساز است با بدن بر فلک به پرواز است.
احدی.
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست وَافغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست.
حافظ.
ماجرای دل خون گشته نگویم با کس زآنکه جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم.
حافظ.
- دمساز شدن ؛ هم آهنگ و سازوار گشتن. موافقت و سازگاری نمودن. دمساز گشتن. ( یادداشت مؤلف ) : بیشتر بخوانید ...