دمدمه

/damdame/

لغت نامه دهخدا

( دمدمة ) دمدمة. [ دَ دَ م َ ] ( ع مص ) هلاک کردن. ( دهار ) ( المصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( ترجمان القرآن جرجانی ص 49 ). هلاک و نیست گردانیدن کسی را. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || خشم کردن. ( دهار ). خشم گرفتن. ( المصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( ترجمان القرآن جرجانی ص 49 ). گفتن کسی را در خشم. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). به خشم سخن گفتن با کسی. ( از اقرب الموارد ). || بر زمین چفسانیدن چیزی را. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || اندوهگین کردن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
دمدمه. [ دَدَ م َ / م ِ ] ( اِ ) مکر و فریب. ( آنندراج ) ( برهان ) ( از انجمن آرا ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از غیاث ) ( از ناظم الاطباء ). وسوسه. افسون. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) : دمدمه دمنه در شیر اثر کرد. ( کلیله و دمنه ). بیچاره را با این دمدمه در کوزه فقاع کردند. ( کلیله و دمنه ). هرچند من حکیم و عالمم اما به گفتار شمامغرور نشوم و به دمدمه شما فریفته نگردم. ( سندبادنامه ص 46 ). صفهبد از دمدمه او حسابها برگرفت و نیز سرگرانی بسیار دیده بود و چاره جوی گشتند سیصدهزار دینار یزید را پذیرفت. ( تاریخ طبرستان ). فرامرز را که برادرزاده او بود بفریفت و گفت... ترا پادشاه خواهم کرد فرامرز به غروری که در سر داشت دمدمه او قبول کرد. ( تاریخ طبرستان ). گورخان را این دمدمه موافق طبعافتاد. ( تاریخ جهانگشای جوینی ). جاهل از عقل دور بدین دمدمه بیشتر مغرور شد. ( تاریخ جهانگشای جوینی ).
زین دمدمه ها زنان بترسند
بر ما تو مخوان که مرد مردیم.
مولوی.
دمدمه ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر چند.
مولوی.
در حقیقت نفع آدم شد همه
لعنت حاسد شده آن دمدمه.
مولوی.
چون زبانهای بنی آدم همه
در پی آب است و نان و دمدمه.
مولوی.
ملک قناعت مده بدست طمع باز
شوی نشاید زبون دمدمه زن.
نزاری ( از انجمن آرا ).
- دمدمه افکندن ؛ فریفتن. فریفته ساختن. فریب و افسون بکار بستن :
وز حیل بفریبم ایشان را همه
وَاندر ایشان افکنم صد دمدمه.
مولوی.
|| شهرت و آوازه. ( برهان ) ( لغت محلی شوشتر ) ( ناظم الاطباء ). آوازه :بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

افسون، مکر، فریب، شهرت، آوازه، گفتگوی مردم
۱ - ( مصدر ) با خشم سخن گفتن . ۲ - ( اسم ) گفتگو . ۳ - آواز صدا : دمدمه نای . ۴ - شهرت آوازه . ۵ - دهل نقاره و مانند آنها . ۶ - آواز بم . ۷ - حیله مکر فریب .
مکر و فریب . وسوسه .

فرهنگ معین

(دَ دَ مِ ) [ ع . دمدمة ] (اِ. ) ۱ - با خشم سخن گفتن . ۲ - شهرت ، آوازه . ۳ - صدا، آواز. ۴ - افسون ، مکر.

فرهنگ عمید

۱. افسون، مکر، فریب: زاین دمدمه ها زنان بترسند / بر ما تو مخوان که مرد مردیم (مولوی۲: ۱۴۸۹ ).
۲. شهرت، آوازه.
۳. دهل و صدای دهل.
۴. گفتگوی مردم، هیاهو: که گرگ اندر آمد میان رمه / سگ و مرد را دید در دمدمه (فردوسی: ۲/۱۵۶ حاشیه ).

گویش مازنی

/dam dame/ موقع – هنگام - زود هنگام – اوایل

پیشنهاد کاربران

بپرس