دمانیدن

لغت نامه دهخدا

دمانیدن. [ دَ دَ ] ( مص ) دماندن.متعدی از دمیدن. ( یادداشت مؤلف ). تشرید. ( دهار ). || رویانیدن. ( یادداشت مؤلف ) :
از خون عدو جوی روان گشته چو وادی
وز شاخ دمانیده شکوفه شجر فتح.
مسعودسعد.
- بردمانیدن ؛ رویانیدن. ( یادداشت مؤلف ) :
بردمانیده علی رغم من ای ماه سما
چشمه مهر تو از چشمه نوش تو گیا.
مختاری غزنوی.
و رجوع به دماندن و دمیدن شود.

پیشنهاد کاربران