دمار از کسی براوردن

پیشنهاد کاربران

دمار از کسی ( کسانی ، حیوانی ) برآوردن ؛ بقیه نفس او را گرفتن. کنایه از هلاک کردن و به هلاکت افکندن و کشتن اوست. ( یادداشت مؤلف ) :
مار است این جهان و جهانجوی مارگیر
از مارگیر مار برآرد همی دمار.
...
[مشاهده متن کامل]

عماره مروزی.
به نیزه درآیید در کارزار
مگر کاندرآرید زیشان دمار.
فردوسی.
ز زخم سر گرز سندان شکن
برآرد دمار از دوصد انجمن.
فردوسی.
که گر چشم من در گه کارزار
به پیران فتد زو برآرم دمار.
فردوسی.
سواران شایسته کارزار
ببر تا برآری ز ترکان دمار.
فردوسی.
لشکر او پیش دشمن ناکشیده صف هنوز
او به تیغ از لشکر دشمن برآورده دمار.
فرخی.
هنوز میر خراسان به راه بود که بود
طلایه دار برآورده زآن سپاه دمار.
فرخی.
برو به فرخی و فال نیک و طالع سعد
به تیغ تیز ز دشمن برآر زود دمار.
فرخی.
نوروزماه گفت به جان و سر امیر
تا چند گه برآرم از ماه دی دمار.
منوچهری.
اگر عیاذ باﷲ شغبی و تشویشی کنید. . . این شش هزار سوار و حاشیت دمار از شما برآرند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359 ) . چون دمار از چغانیان برآورده بودند از راه دارزنگی به ترمذ آمدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 473 ) . محمودیان لشکر خیاره روان کرده بودند و پنهان مثال داده بودند تا دمار از غازی برآرند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 232 ) .
جهان با هیچکس صحبت نجوید
کز او برناوردآخر دماری.
ناصرخسرو.
چو دندان مار است خارت ، برآرد
دمار از کسی کش به خارت بخاری.
ناصرخسرو.
سه روز مهلت دادم اگر شهر بازپردازی فبها نعم والاّ دمار از تو و لشکر تو برآرم. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ) .
سپه به غزو فروبرده و برآورده
به آتش سر خنجر ز شرک دود و دمار.
مسعودسعد.
جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان
زین سگان آدمی کیمخت خرمردم دمار.
سنایی.
ندیدم از وصالش هیچ شادی
فراق او دمار از ما برآورد.
انوری.
سر زآن فروبرم که برآرم دمار نفس
نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم.
خاقانی.
عقل و دین لشکر فریدونند
که برآرند از دو مار دمار.
خاقانی.
تا بتوانی برآر از خصم دمار
چون جنگ ندانی آشتی عیب مدار.
سعدی.
دشمن قصد این دیار کند و به قلع و استیصال کوشد و دمار از اهل این دیار برآرد. ( سندبادنامه ص 348 ) .
خواست که بقایای آن اعمار را بدست آورد و از اعدای دین و عبده اوثان دمار برآورد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 348 ) .
فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی گویی برآوردم.
حافظ.

بپرس