دم کنده
لغت نامه دهخدا
- دم کنده شدن ؛ شکست خوردن و خوار و بدنام شدن : و غرض دیگر آنکه تا ما عاجز و بدنام شویم و به عجز بازگردیم و دم کنده شویم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216 ).
- مار دم کنده ؛ ماری که دم او را کنده باشند و سخت خشمگین و خطرناک باشد. مار زخمی.
- || کنایه از کسی که از کسی صدمه ای دیده و سخت برای انتقام می کوشد : علی تکین دشمن است به حقیقت ، و مار دم کنده که برادرش را طغاخان از بلاساغون به حشمت امیر ماضی برانداخته است و هرگز دوست دشمن نشود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285 ). و علی تکین ، مار دم کنده است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 284 ). در مستی لب مار دم کنده را مکیدن خطر است. ( کلیله و دمنه ).
- مثل مار دم کنده ؛ کینه ور. سخت کینه توز. ( یادداشت مؤلف ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید