دم زده

لغت نامه دهخدا

دم زده. [ دُ زَ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) بی دم. ( ناظم الاطباء ). دم بریده. ( آنندراج ). که دم او قطع شده باشد. کُل. کُله. ( در تداول مردم قزوین ) :
در کار مار دم زده انگشت مارگیر
هرگز نبوده است ز من دل گزیده تر.
صائب ( از آنندراج ).

دم زده. [ دَ زَ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) لب زده. که لب بدان زده باشند. که نفس بدان دمیده باشد: دم زده سگ ؛ که لب بر آن زده باشد. با دهان آلوده کرده باشد. ( از یادداشت مؤلف ). و رجوع به دم زدن شود.

فرهنگ فارسی

لب زده . که لب بدان زده باشند .

واژه نامه بختیاریکا

لُنگ

پیشنهاد کاربران

بپرس