دم دمیدن ؛ پف کردن. فوت کردن :
بدیدی مرا روی کردی دژم
دمیدی بر آن آتش تیزدم.
فردوسی.
آن کوشک را از جا بکند و در هوا بینداخت چنانکه نیست شد دمی بدمید چنانکه خاکهای آن را باد ببرد. ( قصص الانبیاء ص 103 ) .
مدم دم تا چراغ من نمیرد
که در موسی دم عیسی نگیرد.
نظامی.
بدیدی مرا روی کردی دژم
دمیدی بر آن آتش تیزدم.
فردوسی.
آن کوشک را از جا بکند و در هوا بینداخت چنانکه نیست شد دمی بدمید چنانکه خاکهای آن را باد ببرد. ( قصص الانبیاء ص 103 ) .
مدم دم تا چراغ من نمیرد
که در موسی دم عیسی نگیرد.
نظامی.