دم برآمدن از جانور یا کسی ؛ نفس کشیدن وی. نفس زدن او. زنده بودن او :
چنان بد زبس خستگی گستهم
که گفتی همی برنیایدش دم.
فردوسی.
بود مرد علیل را ورمی
وز ورم برنیامدیش دمی.
سنایی.
چنان بد زبس خستگی گستهم
که گفتی همی برنیایدش دم.
فردوسی.
بود مرد علیل را ورمی
وز ورم برنیامدیش دمی.
سنایی.