بسازم من ایدر یکی خوب جای
که باشد به شادی مرا دلگشای.
فردوسی.
پرستار کو رهنمای تو بودبه پرده درون دلگشای تو بود.
فردوسی.
سر نامه کرد آفرین خدای دگر گفت کان نامه دلگشای.
فردوسی.
خرد رهنمای و خرد دلگشای خرد دست گیرد به هردو سرای.
فردوسی.
کسی کو به رامش سزای من است به بزم اندرون دلگشای من است.
فردوسی.
مرآن پادشا را در اندر سرای یکی بوستان بود بس دلگشای.
فردوسی.
که او رهنمایست و هم دلگشای که جاوید باشد همیشه بجای.
فردوسی.
به مردی و پرهیز و فرهنگ و رای جوانان بادانش و دلگشای.
فردوسی.
بنا کرد جایی چنان دلگشای یکی شارسان اندر آن خوب جای.
فردوسی.
به پدرام باغی شد اندر سرای چو باغ بهشت خوش و دلگشای.
اسدی.
وگر بی کسم نیستم بی خدای به تنهایی او بس مرا دلگشای.
اسدی.
چو آمد بهار خوش دلگشای بجنبد چو موج آن جزیره ز جای.
اسدی.
منم گفت روح الامین از خدای که پیغمبران را شوم دلگشای.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
نهادند هر ده ، قدم در سرای سرایی چو خلد برین دلگشای.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
یکی ملک دادش توانا خدای بسان بهشت برین دلگشای.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
باغیست دلفروز و سرائیست دلگشای فرخنده باد بر ملک این باغ و این سرای.
فرخی.
هرزمانم بهار مدحت تودر یکی باغ دلگشای کند.
مسعودسعد.
مرا ز دل خبر رسد ز راحتم اثر رسدسحرگهی که دررسد نسیم دلگشای تو.
خاقانی.
چو بر هستی تو من سست رای بسی حجت انگیختم دلگشای.
نظامی.
در آن مرغزار خوش دلگشای خوش افتاد شه را که خوش بود جای.
نظامی.
و بستان سرای خاص ملک را بدو بپرداختند، مقامی دلگشای روان آسای چون بهشت. ( گلستان سعدی ).بیشتر بخوانید ...