می رست به باغ دلفروزی
می کرد به غمزه خلق سوزی.
نظامی.
چو در دولتش دلفروزی نبودز کار تو جز خاک روزی نبود.
نظامی.
من او را خورم دلفروزی بودمرا او خورد خاک روزی بود.
نظامی.
- دلفروزی دادن ؛ شاد کردن : سپه را بهنگام روزی دهیم
خردمند را دلفروزی دهیم.
فردوسی.