با این همه ناز و دلستانی
خون شد جگرش ز مهربانی.
نظامی.
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی دست از هزار عذرا بردی به دلستانی.
سعدی.
- دلستانی کردن ؛ دلبری کردن : من برآن بودم که ندهم دل به کس
سرو بالا دلستانی می کند.
سعدی.
|| دل بردن : گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم
بر طمع دلستانی ماندم به دل سپاری.
فرخی.