دلداری کردن

لغت نامه دهخدا

دلداری کردن. [ دِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) دلداری دادن. غمگساری کردن. تسلی بخشیدن. استمالت و دلجوئی کردن و خشنود ساختن :
من دلخسته را دلداریی کن
چو دل دادی مرا غمخواریی کن.
نظامی.
کندت دلبری و دلداری
هم عروسی و هم پرستاری.
نظامی.
نگفتی بی وفا یارا که دلداری کنی ما را
الا گر دست می گیری بیا کز سر گذشت آبم.
سعدی.
عابد از جای برجست و در کنارش گرفت و بسی دلداری وتلطف کرد. ( گلستان سعدی ). اگر در مفاوضه او شبی تأخیر کردی چه شدی که من او را افزون از قیمت کنیزک دلداری کردمی. ( گلستان ، کلیات چ مصفا ص 53 ).
دلبر که جان فرسود ازو کام دلم نگشود ازو
نومید نتوان بود ازو باشد که دلداری کند.
حافظ.
تنقّث ؛ دلداری کردن. ( از منتهی الارب ). رجوع به دلداری دادن شود.

فرهنگ فارسی

دلداری دادن . غمگساری کردن .

پیشنهاد کاربران

بپرس