دلجوئی

/delju~i/

لغت نامه دهخدا

دلجوئی. [ دِ ] ( حامص مرکب ) دلجویی. عمل دلجو. رجوع به دلجویی در ردیف خود شود.

فرهنگ فارسی

دلجویی . عمل دل جو .

پیشنهاد کاربران

نظر کردن
|| عنایت کردن. توجه کردن. مورد توجه و عنایت قرار دادن. تفقد کردن : چون از آن فراغت حاصل افتاد نظرها کنیم اهل خراسان را و این شهر به زیادت نظر مخصوص باشد. ( تاریخ بیهقی ص 36 ) .
چو رنجورم به حال من نظر کن
...
[مشاهده متن کامل]

مرا درمان از آن لعل و شکر کن.
نظامی.
شنیده ام که نظر می کنی به حال ضعیفان
تبم گرفته دلم خوش به انتظار عیادت.
سعدی.
بود که صدرنشینان بارگاه قبول
نظر کنند به بیچارگان صف نعال.
سعدی.
گر نظری کنی کند کشته ٔ صبر من ورق
ور نکنی چه بر دهد کشت امید باطلم.
سعدی.
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست.
حافظ.

بپرس