دلجو ی

لغت نامه دهخدا

دلجوی. [ دِ ] ( نف مرکب ) دلجو. دلجوینده. جوینده دل.استمالت کننده. تسلی دهنده و آرامش دهنده :
زباغ عافیت بویی ندارم
که دل گم گشت و دلجویی ندارم.
خاقانی.
نظر بردار خاقانی ز دونان
جگر می خور که دلجویی نمانده است.
خاقانی.
|| مرغوب. پسندیده. شایسته. موافق. ( از ناظم الاطباء ). که دل او را بجوید. مطلوب :
چون رفت میانجی سخن گوی
در جستن آن نگار دلجوی.
نظامی.
بوییست عظیم نغز و دلجوی
بادا دل من فدای این بوی.
نظامی.
که عشق من ای خواجه بر خوی اوست
نه بر قد و بالای دلجوی اوست.
سعدی.
ز سرو قد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمه اش بنشان که خوش آبی روان دارد.
حافظ.
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجویست
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است.
حافظ.
نداشت حاجت مشاطه روی دلجویش
جواب صاف به آئینه می دهد رویش.
نورالعین واقف ( از آنندراج ).
|| کنایه از عاشق :
چه خواهد دلبر از دلجوی بیدل
چه خواهد عاشق از معشوق دلبر.
فرخی.
|| کنایه از معشوق و محبوب :
نبید خواه ز بادام چشم دلجویی
ازآنکه آمد وقت شکوفه بادام.
مسعودسعد.
دو چشم داشت نژند آن ستمگر دلجوی
دو زلف داشت دوتاه آن سمن بر دلخواه.
معزی.
بردار پیاله و سبوی ای دلجوی
فارغ بنشین تو بر لب سبزه و جوی.
خیام ( از سندبادنامه ص 284 ).
از همه عالم کران خواهم گزید
عشق دلجویی به جان خواهم گزید.
خاقانی.
به دلجویان ندارد طالع ایام
چه دارد پس چو دلجویی ندارد.
خاقانی.
می تا خط جام آر برنگ لب دلجوی
کز سبزه خط سبزه برآورد لب جوی.
خاقانی.
از آن می خورد و زآن گل بوی برداشت
پی دل جستن دلجوی برداشت.
نظامی.
رجوع به دلجو شود.

فرهنگ فارسی

( دلجو ی ) ( صفت ) ۱ - دل جوینده تسلی دهنده . ۲ - مهربان . ۳ - مرغوب مطلوب پسندیده .

پیشنهاد کاربران

بپرس