هر آن دلگرانی کز آن داشتم
بدین ای پسر از تو بگذاشتم.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
اگر چند زو مهربانی نداشت بجز درد و جز دلگرانی نداشت.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
ندیدم در تو بوی مهربانی بجز گردنکشی ودلگرانی.
نظامی.
- دلگرانی کردن ؛ عتاب کردن. بی مهری کردن. تکدر نشان دادن : تو با او چنین بدزبانی کنی
چنین تندی و دلگرانی کنی.
فردوسی.
چو لختی دلگرانی کرد بر زردکلید دزگه از موزه برآورد.
( ویس و رامین ).
بترسم از قضای آسمانی نیارم کرد بر تو دلگرانی.
( ویس و رامین ).
- || رنجیدگی نشان دادن. آزرده خاطری : به دل بر مگر دلگرانی کند
به ایزد دعاها نهانی کند.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
- || اضطراب کردن. ناآرامی کردن : مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت
دلگرانی مکن ای جسم که جان بازآمد.
سعدی.
- دلگرانی نمودن ؛ عتاب نمودن : همانم من که بودم تو همانی
چرا بر من نمایی دلگرانی.
( ویس و رامین ).