دل مشغول
/delmaSqul/
لغت نامه دهخدا
- دل مشغول داشتن ؛ نگران کردن : و پادشاه را بیهوده دل مشغول داشتن که غمز که کسی نبشتی او ازین گماشتگان بپرسیدی در سر. ( فارسنامه ابن البلخی ص 92 ).
- دل مشغول شدن ؛ نگران شدن : امیر بدین سبب دل مشغول شد که کار با جوانان کار نادیده افتاد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472 ). امیر مسعود بدین خبر سخت دل مشغول شد.( تاریخ بیهقی ). تا امیر ناصرالدین به خراسان آمد و ابوعلی دل مشغول شد، ابوالقاسم فقیه را بازخواند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 339 ).
- دل مشغول کردن ؛ نگران کردن. مضطرب ساختن : هر چند به یک چیز آب خود ببری و دوستان را دل مشغول کنی. ( تاریخ بیهقی ).
- دل مشغول گشتن ؛ نگران شدن : شاپور ازین جهت دل مشغول گشت و بالشکر به سرحد ولایت شد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 70 ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
دلواپس / ناراحت / نگرون
دلی که معطوف به مسائل و مطالب معنوی باشد.
دل نگران