دل شکستن

لغت نامه دهخدا

دل شکستن. [ دِ ش ِ ک َ ت َ ] ( مص مرکب ) رنجاندن. آزرده کردن. با ستمی یا سخنی یا عمل زشتی قلب کسی را متأثر و رنجیده ساختن. ( فرهنگ عوام ). تعبی را برای کسی سبب شدن :
سگالید هر کار وزآن پس کنید
دل مردم کم سخن مشکنید.
فردوسی.
شکستی کزو خون به خارا رسید
هم از دل شکستن به دارا رسید.
نظامی.
دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مروت
به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی.
سعدی.
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی.
سعدی.
گر به جراحت و الم دل بشکستیم چه غم
می شنوم که دمبدم پیش دل شکسته ای.
سعدی.
مشکن دلم که حقه راز نهان تست
ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد.
سعدی.
تاتوانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمی باشد.
؟ ( از امثال وحکم دهخدا ).
|| ترسانیدن. بوحشت انداختن. سبب اضطراب و دلهره گشتن. ( از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ):
ژغژغ دندان او دل می شکست
جان شیران سیه می شد ز دست.
مولوی.
|| از امیدی مأیوس کردن. ناامید کردن. مأیوس کردن.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - رنجاندن آزرده کردن . ۲ - ناامید کردن مایوس ساختن .

پیشنهاد کاربران

آزرده خاطر کردن ، غمگین و ناراحت کردن
دل شکستن جدای از نامزد

بپرس