چو درویش بیند توانگر بناز
دلش بیش سوزد به داغ نیاز.
سعدی.
|| ترحم آوردن. رحم کردن. غمخواری کردن. مردمی نمودن. ( از آنندراج ). متأثر شدن برای دیگری در نتیجه مشاهده ستمی یا ناملایمی که بر او وارد آید. ( فرهنگ عوام ). رحمت آوردن بر کسی : خردمند را دل بر اوبر بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت.
فردوسی.
عدوی شاه مشرق را بسوزد هر زمانی دل بسوزد آن دلی کآتش مر او را در میان باشد.
فرخی.
بر تو سید حسن دلم سوزدکه چو تو هیچ غمگسار نداشت.
مسعودسعد.
سوختنی شد تن بی حاصلم سوزد از این غصه دلم بر دلم.
نظامی.
بزیر بار تو سعدی چو خر به گل درمانددلت نسوخت که بیچاره بار من دارد.
سعدی.
مبصر چو بر مرده ریزد گلش نه بر وی که بر خود بسوزد دلش.
سعدی.
تن ما شود نیز روزی چنان که بر وی بسوزد دل دشمنان.
سعدی.
یکم روز بر بنده ای دل بسوخت که می گفت و فرماندهش میفروخت.
سعدی.
بسوخت مجنون در عشق صورت لیلی عجب که لیلی را دل نسوخت بر مجنون.
سعدی.
بر من دل انجمن بسوزدگر درد فراق یار گویم.
سعدی.
خورد کاروانی غم بار خویش نسوزد دلش بر خر پشت ریش.
سعدی.
هرآنکس که جور بزرگان نبردنسوزد دلش بر ضعیفان خرد.
سعدی.
آشنائی نه غریب است که دلسوز من است چو من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت.
حافظ.
دل تنگش کجا بر تشنه دیدار می سوزدسبک دستی که برمی آید از آیینه مقصودش.
صائب ( از آنندراج ).
کی به جانهای گرفتار دلش خواهد سوخت یوسف مصر اگر زحمت زندان نبرد.
صائب ( از آنندراج ).
بر شعله نگاه نکردیم جان سپنددل سوخت بر تحمل ما اضطراب ما.
ظهوری ( از آنندراج ).
- امثال :دل کسی به یتیم کسی نمی سوزد
کسی دریدگی جامه اش نمی دوزد.
؟ ( از امثال و حکم دهخدا ).
|| دل سوزانیدن. رنج بردن با خلوص و صفای نیت برای کسی یا چیزی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). دلسوزی کردن : بیشتر بخوانید ...