دل عدو برداز خوردن سنان در رزم
چنین هزار زند دل اگر سنان اینست.
میرخسرو ( از آنندراج ).
لب تشنه تیغیم بگو قاتل ما راکو آب که شیرینی جان زد دل ما را.
دانش ( از آنندراج ).
بی لب لعل تو می خوردیم دل را زد شراب محتسب بنشین که ما را باده خود کرد احتساب.
حسن بیگ رفیع ( از آنندراج ).
کم نشد تأثیر میل آن دهانم اندکی گرچه دل را شهد و شکر اندک اندک می زند.
تأثیر ( از آنندراج ).
|| به تپش درآمدن. تپیدن بسبب اشعار به مطلبی یا ملهم شدن به چیزی : گفتند سیّاحی بر در است میگوید حدیثی مهم دارم ، دلم بزد که از خوارزم آمده است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 326 ). رجوع به دل زدن ذیل زدن ، و به دلزدگی و دلزده در ردیفهای خود شود.