دل دهی
لغت نامه دهخدا
- دلدهی کردن ؛ دلداری دادن. استمالت کردن : علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و تشریف داد. ( تاریخ طبرستان ). پادشاه حسن مرزبان را دلدهی کرد. ( تاریخ طبرستان ). اصفهبد علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و در کنار گرفت و بوسه بر روی او داد. ( تاریخ طبرستان ). اصفهبد علی بوستانی را که معتمد او بود پیش او فرستاد و او را دلدهی کرد و به خدمت آورد. ( تاریخ طبرستان ). همه را از بند خلاص داد... پس ایشان را دلدهی کرد و خلعت داد. ( تاریخ طبرستان ). اصفهبد علاءالدوله علی به خدمت سلطان سنجر بود، خبر مرگ پدر شهریار بدو رسید... سلطان سنجر را معلوم شد پیش او آمدو علاءالدوله را... دل دهی کرد و برسم ترکان او را شراب داد. ( تاریخ طبرستان ). || عاشق شدن. || دلیر کردن. ( غیاث ) ( آنندراج ). تشجیع. تشویق. || اشتغال. || استعداد. ( ناظم الاطباء ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید