دل دهی

لغت نامه دهخدا

دل دهی. [ دِ دِ ] ( حامص مرکب ) استمالت. دلجویی. دل دادن. تسلی کردن. ( غیاث ) ( آنندراج ). دلداری دادن. تسلی دادن. قوت قلب بخشیدن : فرمود که در حق او به همه ابواب مراعات لازم شناسند و به دلدهی و استمالت تمام به حضرت فرستند. ( تاریخ طبرستان ). قاصد پیش «باحرب » شد و احوال دل دهی و استمالت اصفهبد با او بگفت. ( تاریخ طبرستان ). به جمله ولایت مثالها فرستادند به دل دهی. ( تاریخ طبرستان ).
- دلدهی کردن ؛ دلداری دادن. استمالت کردن : علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و تشریف داد. ( تاریخ طبرستان ). پادشاه حسن مرزبان را دلدهی کرد. ( تاریخ طبرستان ). اصفهبد علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و در کنار گرفت و بوسه بر روی او داد. ( تاریخ طبرستان ). اصفهبد علی بوستانی را که معتمد او بود پیش او فرستاد و او را دلدهی کرد و به خدمت آورد. ( تاریخ طبرستان ). همه را از بند خلاص داد... پس ایشان را دلدهی کرد و خلعت داد. ( تاریخ طبرستان ). اصفهبد علاءالدوله علی به خدمت سلطان سنجر بود، خبر مرگ پدر شهریار بدو رسید... سلطان سنجر را معلوم شد پیش او آمدو علاءالدوله را... دل دهی کرد و برسم ترکان او را شراب داد. ( تاریخ طبرستان ). || عاشق شدن. || دلیر کردن. ( غیاث ) ( آنندراج ). تشجیع. تشویق. || اشتغال. || استعداد. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

استمالت . دلجویی . دل دادن .

پیشنهاد کاربران

بپرس