چه بندی دل اندر سرای سپنج
چودانی که ایدر نمانی مرنج.
فردوسی.
دل اندر سرای سپنجی مبندبس ایمن مشو در سرای گزند.
فردوسی.
اگر بخردی در جهان دل مبندکه ناید بفرجام از او جز گزند.
فردوسی.
بگویش که تو دل به من درمبندمشو جاودان بهر جانم نژند.
فردوسی.
کنون چون شنیدی بدودل مبندوگر دل ببندی شوی در گزند.
اسدی.
چون دانست [ خواجه حسن ] که کارخداوندش [ محمد ] ببود دل در آن مال نبست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87 ). احمق کسی که دل در این جهان بندد. ( تاریخ بیهقی ). گفت اگر ما دل در دیار بندیم کار دشوار شود... دل در فرع بستن و اصل را بجای ماندن محال است. ( تاریخ بیهقی ). چون دولت ایشان را مشغول کرده است... به تاریخ راندن... چون توانند رسید و دلها اندر آن چون توانند بست. ( تاریخ بیهقی ). این پادشاه آن می دید و دل در آن بسته بود. ( تاریخ بیهقی ص 317 ). و به گفتار جهال دل مبند. ( قابوسنامه ).ازآن پس کاین جهان راآزمودی گر خردمندی
درین پرگرد و ناخوش جای دل خیره چرا بندی.
ناصرخسرو.
رهگذار است این جهان یارا بدو در دل مبنددل نبندد هوشیار اندر سرای رهگذر.
ناصرخسرو.
هر آن عاقل که او بندد دل اندر طاعت یزدان نشاید گر بپیوندد دل اندر خدمت سلطان.
میرمعزی ( از آنندراج ).
زندگانی چو نبودش حاصل مرد عاقل در آن نبندد دل.
سنائی.
دل در سخن محمدی بندای پور علی ز بوعلی چند.
خاقانی.
چه دل بندی در این دنیا ایا خاقانی خاکی که تا بر هم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی.
خاقانی.
رهروان عقل ساحل را بجان دل بسته اندما دل خود را به راه عشق بر دریا زدیم.
ظهیر.
جوانمردان که دل در جنگ بستندبه جان و دل ز جان آهنگ رستند.
نظامی.
چه توان دل در آن عمل بستن کو به عزل تو باشد آبستن.
نظامی.
چنان در کار آن دلدار دل بست بیشتر بخوانید ...