دل اندروای

لغت نامه دهخدا

دل اندروای. [ دِ اَ دَ ] ( ص مرکب ) دل اندروا. دل واپس. مضطرب. نگران :
کسی که خدمت جز اوکند همیشه بود
ز بهر عاقبت خویشتن دل اندروای.
فرخی.
به درگه ملک شرق هر که را دیدم
نژند و خسته جگر دیدم و دل اندروای.
فرخی.
نبید تلخ و سماع حزین به کف کردم
ز بهر روی نکو مانده ام دل اندروای.
فرخی.

فرهنگ فارسی

دل اندروا . دل وا پس .

پیشنهاد کاربران

دل اندروای/ del andărv�i : نگران، مشوّش، چشم براه، انتظار آمیخته به بیم، بی قراری.
مانند:کجا داری برای خودت می گردی؟ همه را دل اندروای کرده ای!
کلیدر
محمود دولت آبادی

بپرس