دقع

لغت نامه دهخدا

دقع. [ دَ ] ( ع مص ) مغموم گشتن و فروتنی کردن. ( از ذیل اقرب الموارد از لسان ). دَقَع. دُقوع. و رجوع به دَقَع و دقوع شود.

دقع. [ دَ ق َ ] ( ع مص ) بر خاک چسبیدن از خواری. || راضی بودن به اندک از معیشت. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || بدحالی و تحمل شداید و خواری و فقر. ( از منتهی الارب ). بد شدن تحمل کسی به جهت فقر. ( از اقرب الموارد ). || مغموم شدن و فروتنی کردن. ( از ذیل اقرب الموارد از لسان ). دَقع. دُقوع. || ناگوارد شدن شتربچه از شیر. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || محنت و درویشی. ( منتهی الارب ).

پیشنهاد کاربران