اگر چه حاجت دق نیست انوری را لیک
به درگه تو کند یا رب ار بشاید دق.
انوری.
عزم کردم که به انتجاع روم در روستاها چنان که ائمه دیگر دق می کنند تا بدان وجه خود را نانی بحاصل کنم. ( لباب الالباب از فرهنگ فارسی معین ).ز جود تست که جز من نمانده در عالم
مذکری که کند بر سر منابر دق.
بدر چاچی ( از آنندراج ).
|| اعتراض کردن. مؤاخذه کردن. ( فرهنگ فارسی معین ). || طعن کردن. طعنه زدن. طعن و دق زدن : ای که عقلت بر عطارد دق کند
عقل و عاقل را قضا احمق کند.
مولوی.
و رجوع به دَق و دق زدن شود.دق کردن. [ دِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) به مرض دق مبتلی شدن. ( فرهنگ فارسی معین ). مسلول شدن. تب لازم گرفتن. رجوع به دق شود. || از بسیاری ِ اندوه به دق مردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). از اندوه و رنج و غصه آزرده شدن ورنجور شدن و مردن. ( ناظم الاطباء ). از غصه یا بیماری دق مردن. بر اثر اندوه شدید ناشی از مرگ عزیزان یا شکست سخت خوردن در عشق یا زندگی به شدت محزون و اندوهگین شدن و بر اثر آن مردن. ( فرهنگ لغات عامیانه ).