- دفعةً واحدة ؛ یک باره. یک دفعه. بیکبار. بیکباره : پادشاه اسلام... فرمود که امری که بتدریج مضرت آن چنین معظم گشته و عموم مردم بدان معتاد شده اند دفع آن دفعةً واحدة نتوان کرد، بطریق تأنی میسر شود. ( تاریخ غازانی ص 274 ).
دفعه. [ دَ ع َ / ع ِ ] ( از ع ، اِ ) دفعة. دفعت. بار. وهله. مرحله. ( فرهنگ فارسی معین ). باره. مرتبه. ( ناظم الاطباء ). یک نوبت. ( مقدمه لغت میر سیدشریف جرجانی ). کَرّه. کرت. پی. نوبه. نوبت. دست. مره : امیر محمود به دو سه دفعه از راه زمین داور بر اطراف غور زد. ( تاریخ بیهقی ).
- اول دفعه ؛ نخستین بار : بوسهل را به اول دفعه پیغام دادیم که چون تو در میان کاری من به چه کارم.( تاریخ بیهقی ).
- بیکدفعه ؛ بیکبار. با هم. در یک وهله :
همه را زاد بیک دفعه نه پیشی نه پسی
نه ورا قابله ای بود و نه فریادرسی.
منوچهری.
- || در یک نوبت : این آزادمرد در هوای ما بسیار بلاها دیده است و رنجهای بزرگ کشیده از امیر ماضی چنانکه بیک دفعه او را هزار چوب زدند و جانب ما را در آن نگاه داشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286 ).- دفعه بدفعه ؛ نوبت بنوبت. باربار. بتکرار. مکرراً. اززمانی بزمانی. ( ناظم الاطباء ).
- یکدفعه ؛ دفعةً. ناگهان. فجاءةً. بطور ناگهانی.
- امثال :
حرف را به آدم یک دفعه می زنند. ( امثال و حکم ).
دفعه. [ دَ ع َ ] ( اِخ ) ده کوچکی است از دهستان کشکوئیه ٔشهرستان رفسنجان. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 ).