یا کند آسمان قضا عمر مرا که شد بغم
یا کنم از بقای شه دفع قضای آسمان.
خاقانی.
گر وظیفه بایدت ره پاک کن هین بیا و دفع این بی باک کن.
مولوی.
آن لگد کی دفعخار او کندحاذقی باید که بر مرکز تند.
مولوی.
مسکین برهنه به سرما همی رفت و سگان ده در قفای وی افتاده ، خواست تا سنگی بردارد و سگ را دفع کند. ( گلستان ).کس این خطا نپسندد که دفع دشمن خود
توانی و نکنی یا کنی و نتوانی.
سعدی.
اگر چون زنان جامه بر تن کنم به مردی کجا دفع دشمن کنم.
سعدی.
نکنی دفع ظالم از مظلوم تا دل خلق نیک بخْراشد.
سعدی.
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس آدمی خوی شود ور نه همان جانور است.
سعدی.
فرّ تو دفع کرد و قبول تو سهل کرداز مستمند محنت و بر ناتوان سقم.
میرخسرو ( از آنندراج ).
کو کریمی که ز بزم طربش غمزده ای جرعه ای درکشد و دفع خماری بکند.
حافظ.
غبار منت احسان گران تر از درد است به صندل دگران دفع دردسر نکنی.
صائب ( از آنندراج ).
تدافع؛ از همدیگر دفع کردن. ( از منتهی الارب ). یکدیگر را دفع کردن. ( از دهار ). کشف ؛ دفع کردن بدی و ضرر را. ( از منتهی الارب ).- دفع بلا کردن ؛ بگردانیدن بلا. از میان بردن بلا :
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند.
حافظ.
- دفعچشم بد کردن ؛ دور کردن چشم بد : مپندار جان پدر کاین حمار
کند دفع چشم بد از کشتزار.
سعدی.
کنون دفع چشم بد از کشتزارچگونه کند آن توقع مدار.
سعدی.
- دفع شرارت کردن ؛ ازمیان برداشتن شرارت : تلک حیله ساخت تا حال وی به خواجه بزرگ احمد حسن ( ره ) رسانیدند و گفتنددفع شرارت قاضی تواند کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413 ).بیشتر بخوانید ...