این عن فلان و قال چنان دان که پیش من
آرایش کراسه و تمثال دفتر است.
طیان.
بیاورد قپّان و سنگ و درم نبد هیچ دفتر بکار و قلم.
فردوسی.
ورشمار فضل او را دفتری سازد کسی هر چه قانون شمار است اندر آن دفتر شود.
فرخی.
که در خردیم لوح و دفتر خریدز بهرم یکی خاتم زر خرید.
سعدی.
لشکر انعام نادیده به بانگی تفرقه ست دفتر نادیده شیرازه به بادی ابتر است.
جامی.
- دفتر شستن ؛ کنایه از صرف نظر کردن از چیزی یا کاری ، نظیر دست شستن از کاری است : هر که سودانامه سعدی نوشت
دفتر پرهیزگاری گو بشوی.
سعدی.
برو سعدیا دست و دفتر بشوی براهی که پایان ندارد مپوی.
سعدی.
دفتر ز شعر گفته بشوی و دگر مگوی الا دعای دولت سلجوقشاه را.
سعدی.
- بر سر دفتر بودن ؛ برتر از دیگران بودن. در آغاز و عنوان و مقدم بودن : به دشمن نمائیم روشن که ما
به دنیا و دین بر سر دفتریم.
ناصرخسرو.
ازیرا سر دفتریم ای پسرکه ما شیعت آل پیغمبریم.
ناصرخسرو.
- سردفتر ؛ بالای دفتر. آنچه در دفتر بر فرازهمه مطالب نویسند : بسیار کرده دفتر خوبی مطالعه
جز روی تو نیافته سردفتر آفتاب.
خاقانی.
- || پیشوا. پیشرو : سالار خیلخانه دین حاجب رسول
سردفتر خدای پرستان بی ریا.
سعدی.
|| کتابچه ثبت. ( ناظم الاطباء ). مجموعه حساب. ( غیاث ) ( آنندراج ). چون : دفتر خراج ، دفتر ثبت مالیات و دفتر ثبت : بیشتر بخوانید ...