دغم

لغت نامه دهخدا

دغم. [ دَ ] ( ع مص ) فراگرفتن کسی را گرمی و سردی. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). دَغمان. و رجوع به دغمان شود. || شکستن بینی کسی را و مایل کردن بسوی باطن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || پوشیدن آوند را. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

دغم. [ دَ ] ( ع اِ ) رغماً له دغماً سغماً ؛ از اتباع است و دغماًسغماً تأکید است رغما را و بدون واو، زیرا مؤکَّد عین مؤکَّد است و بر آن عطف نمیشود چه عطف اقتضای مغایرت را دارد. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ).

دغم. [ دَ غ َ ] ( ع اِ ) دیزه ، و آن نیک سیاه بودن روی اسب است و پتفوزهای وی نسبت به رنگ سائر بدن. ( منتهی الارب ). رنگی است در اسب و آن این است که صورت و پتفوزهای او به سیاهی زند و آن سیاهی از رنگ سایر قسمتهای بدن او سخت تر باشد. ( از اقرب الموارد ).

دغم. [ دُ ] ( ع ص ) ج ِ أدغم. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به ادغم شود. || ج ِ دَغماء. ( ناظم الاطباء ). رجوع به دغماء شود.

دغم. [ دُ ] ( ع ص ، اِ ) سپید چرده. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

سپید چرده .

پیشنهاد کاربران

بپرس