دشنام گفتن

لغت نامه دهخدا

دشنام گفتن. [ دُ گ ُ ت َ ]( مص مرکب ) دشنام دادن. ناسزا گفتن. سقط گفتن : منجمی به خانه درآمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته ، دشنام و سقط گفت. ( گلستان سعدی ).
چو دشنام گویی دعا نشنوی
بجز کشته خویشتن ندروی.
سعدی.
استقذاف ؛ دشنام گفتن خواستن. ( از منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

دشنام دادن .

پیشنهاد کاربران

پاشنه دهن را کشیدن ؛ عتاب بسیار کردن. دشنام و سقط فراوان گفتن.
دشنام فرمودن ؛ بد گفتن. دشنام دادن :
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را.
حافظ.
سرد گفتن . [ س َ گ ُ ت َ ] ( مص مرکب ) درشت و ناسزا گفتن . دشنام گفتن : و این مهتران را که رنجه نیارستندی داشتن دشنام دادندی و سرد گفتندی و خیو بر رویشان انداختندی . ( ترجمه ٔتاریخ طبری ) . و دوستی با تو حرام کردم که تو به انجمن محمد شوی و چون او در انجمن نشسته باشد سرد گوی وخیو بر روی وی انداز. ( ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ) .
...
[مشاهده متن کامل]

بدو گفت کای مهتر پرخرد
ز تو سرد گفتن نه اندرخورد.
فردوسی .
از آن سرد گفتن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد.
فردوسی .

ناسزاگویی

بپرس