برآشفت پیران و دشنام داد
بدو گفت کای بدرگ بدنژاد.
فردوسی.
بدان طمع که به دادن بلندنام شوی بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام.
فرخی.
سالی از خویشتن خجل باشدگر کسی را بحق دهد دشنام.
فرخی.
تا کی از راه مطربان شنوم که ترا می همی دهد دشنام.
فرخی.
اوکار را دشنامها دادند و مخنث خواندند و بوق بزدند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض چ 2 ص 604 ). نیک از جای بشد و عراقی را بسیار دشنام داد. ( تاریخ بیهقی ص 48 ). تاش ماهرو سپاه سالار خوارزمشاه وی را دشنام داد. ( تاریخ بیهقی ص 337 ).دشنام دهی بازدهندت ز پی آنک
دشنام مثل چون درم دیرمدار است.
ناصرخسرو.
دشنام که خود به خود دهد مردسرمایه ٔآفرین شمارش.
خاقانی.
وربَندْهی دهمْت صد دشنام که یکی زآن به اشتری نبرند.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 851 ).
دشنام بی تحاشی دادن گرفت و سقط گفتن. ( گلستان سعدی ). دشنامم داد، سقطش گفتم. ( گلستان سعدی ).گر بلندت کسی دهد دشنام
به که ساکن دهد جواب سلام.
سعدی.
دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهلست که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب.
سعدی.
برخاستم که دست دعایی برآورم دشنام داد و رخش دگر راه راندو رفت.
وحشی ( از آنندراج ).
تشاتم ، تلاعن ، تهارط، مشاتمة، معاقرة، مماشقة؛ دشنام دادن یکدیگر را. تجادع ، تجارز، جداع ، مجادعة، مخاضنة؛ با هم دشنام دادن. ( از منتهی الارب ). مکاوحة؛ با کسی دشنام دادن. ( دهار ). تهجاء، هجاء، هجو؛ دشنام دادن کسی رابه شعر. تهلیل ؛ سپس بازماندن و بازایستادن از دشنام دادن. مدرقع؛ آنکه طعام مردمان جوید و دشنام دهد. مهاترة؛ بباطل دشنام دادن. ( از منتهی الارب ).بیشتر بخوانید ...