اگر نه گنج عطای تو دستگیر شود
همه بسیط زمین رو نهد به ویرانی.
حافظ.
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من پیاده میروم و همرهان سوارانند.
حافظ.
|| عاید شدن. نصیب گشتن : از صد تومانی که داده بودیم ده تومان هم دستگیر ما نشد. از آنهمه مال پدر فقط صد تومان دستگیرم شد. || بدست گرفته شدن. گرفتار شدن. گرفته شدن. اسیر گشتن : بی اندازه کشتند از ایشان به تیر
برزم اندرون چندشد دستگیر.
فردوسی.
تا که شد جان حزینم دردو زلفت دستگیرنیست جز زلف تو وی را پایمرد و دستگیر.
منیری ( صاحب شرفنامه ).
ببین بشانه که دعوی شبروی میکردکه چون بکوچه آن زلف دستگیر شده ست.
سلیم.
|| فهمیده شدن. مفهوم شدن. معلوم گشتن.- دستگیر کسی شدن ؛ مفهوم و معلوم اوگشتن : از گفته های او هیچ چیز دستگیر من نشد. چیزی از این مطلب دستگیرم نشد.