وقت قیام هست عصا دستگیر من
بیچاره آنکه او کند از دستواره پای.
کمال اسماعیل.
|| دستوار. دست بند. دست برنجن. || دست مانند. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) ( برهان ). || مقدار دستی. دستوار. هرچیز که به مقدار دستی باشد. ( برهان ). || رنج دست. ( یادداشت مرحوم دهخدا با علامت تردید ) : دست دهقان چو چرم گشته ز کار
دهخدا دست نرم برده که آر
چه خوری نان دستواره او
نظری کن به دستیاره او.
اوحدی.
در آنندراج و انجمن آرا این شعرشاهد معنی دست مانند و به مقدار دستی است و در مصراع آخر نیز «دست واره » آمده است و در یادداشت دیگر لغت نامه «دست پاره » و محتمل است که معنی مندرج در آن دو فرهنگ مربوط به لغت مصراع اخیر باشد. ( یادداشت لغت نامه ).