هرکجا یابی زین تازه بنفشه خودروی
همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر.
منوچهری.
واعظ چه کنی دسته حدیث گل و سنبل برخیز که شوریده دماغ است دل ما.
ظهوری.
اثرها دسته کن از امتحان در دسته بینش که هر کز تن برآمد شد فلک پامال رفتارش.
ظهوری.
- دسته کرده ؛ بهم و گرد ساخته : موی دسته کرده و پیچیده. غسنة، غسناة؛ دسته موی. ( منتهی الارب ).|| دسته انداختن. پیوستن دسته به چیزی. دسته افکندن. تعبیه کردن جای دست و دستگیره ودستاویز و عروه بر چیزی چنانکه در چاقو و کارد واره و جز آن : اجزاء؛ دسته کردن کارد و مانند آن را. ( منتهی الارب ). کارد را دسته کردن. ( دهار ). || در اصطلاح بنایان ، سرند و آماده کردن خاک بسیار برای بنائی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || چمباتمه نشستن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). و رجوع به دسته چاقوشود.