زو دسته بست هرکس مانند صد قلم
بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم.
منوچهری.
دسته ها بسته به شادی بر ما آمده ای تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار.
منوچهری.
ریاحین سیراب را دسته بندبرافشان ببالای سرو بلند.
نظامی.
بود خار و گل با هم ای هوشمندچه در بند خاری تو گل دسته بند.
سعدی.
کدامین لاله را بویم که مغزم عنبرآگین شدچه ریحان دسته بندم چون جهان گلزار می بینم.
سعدی.
گلستان ما را طراوت گذشت که گل دسته بندد چو پژمرده گشت.
سعدی.
بسته بسی دسته گل دلفریب کوشش صد دسته نموده بزیب.
میرخسرو.
- دسته بسته ؛ اجزاء مشابه چیزی بر هم نهاده شده. مجموع. فراهم. برهم نهاده : گل پروند دسته بسته بود
مست در دیده خجسته نگر.
عماره.