جگر بیست مبارز ستدن روز مصاف
نیزه هشت رش دست گرای تو کند.
منوچهری.
|| ( ن مف مرکب ) گراییده دست. مغلوب و زبون. ( آنندراج ). مطیع. مسخر : ستاره را زپی قدر کرده پای سپر
زمانه را به کف بخت کرده دست گرای.
مختاری.
بر سر جمع بگویند که ای قدر تراآسمان پای سپر گشته زمین دست گرای.
انوری.
آن فلک جاه ملک مرتبه کز بدو وجودفلکش پای سپر شد ملکش دست گرای.
انوری ( از آنندراج ).
ای زمان بی عدد مدت دور تو قصیروی جهان بی مدد عدت تو دست گرای.
انوری.
|| ( اِمص مرکب ) امتحان. آزمایش. تجربت. آزمون : خدایگانا علمی نماند و فائده ای
که خاطر تو مر آنرا نکرد دست گرای.
عنصری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 271 ).
شاد باد آن هنری شاه جهانگیر که کردهمه شاهان جهان را به هنر دست گرای .
فرخی.