دست کرده

لغت نامه دهخدا

دست کرده. [ دَ ک َ دَ / دِ] ( ن مف مرکب ) دست فروبرده. رجوع به دست کردن شود.
- دست کرده به کش ؛ دست به سینه. دست در بغل :
گزیدند میخوارگان خواب خوش
پرستندگان دست کرده بکش.
فردوسی.
چو بینی رخ شاه خورشیدفش
دوتایی برو دست کرده بکش.
فردوسی.
بیامد پدر دست کرده بکش
بپیش شهنشاه خورشیدفش.
فردوسی.
بفرمود تا لنبک آبکش
بشد پیش او دست کرده بکش.
فردوسی.
، دستکرده. [ دَ ک َ دَ / دِ ] ( اِ ) دستکره. به معنی قلعه و حصار است که مخفف آن دسکره باشد. ( آنندراج ). رجوع به دسکره شود. || مطلق شهر. ( از آنندراج ).

دستکرده. [دَ ک َ دَ ] ( اِخ ) این نام در تاریخ سیستان آمده است و ظاهر است که نام محلی است : آمدن امیر الت عاری ( ظ: الب غازی ) به درق چهاردهم جمادی الاخر چهارصدونود و مقیم شدن اوی... به دستکرده تا دوازدهم ماه رجب هم بدین سال... ( تاریخ سیستان چ بهار ص 388 ).

دستکرده. [ دَ ک َ دَ ] ( اِخ ) نام شهری است که در عراق عجم بوده. ( آنندراج ). و رجوع به دسکره شود.

فرهنگ فارسی

نعت مفعولی مرکب از دست دادن

پیشنهاد کاربران

بپرس