به آب زندگانی دست کردی
نهان شد لاجرم کز وی نخوردی.
نظامی.
سطو؛ دست در رحم ناقه کردن راعی تا آب فحل بیرون آرد. ( از منتهی الارب ).- دست [ به چیزی ] کردن ؛ دراز کردن دست به سوی آن. دست زدن بدان : خوانها آوردند و بنهادند من از دیوان خود نگاه می کردم ، نکرد دست به چیزی [ امیر یوسف ]. ( تاریخ بیهقی ص 252 ).
- دست [ چیزی ] کردن ؛ آغاز کردن به. اقدام کردن به. بدان پرداختن :
گر مثل گویم چشم تو بماند به دگر
هر زمان دست گرستن کنی و دست فغان.
فرخی.
عنان گیرش و دست فریاد کن که من خود بگویم بشاه این سخن.
اسدی.
- دست سیلی کردن ؛ زدن با سیلی. طپانچه زدن : بفرمود تا دست سیلی کنند
بسیلی قفاهاش نیلی کنند.
اسدی.
- دست کردن به کسی ؛ دست یازیدن بدو. درآویختن دراو : به مادر مکن دست ازیرا که برتو
حرامست مادر اگرزاهل دینی.
ناصرخسرو.
- دست کردن پیش کسی ؛ نزدیک و دراز کردن دست بسوی کسی. دست سوی کسی بردن : مکن دست پیشش اگر عهد گیرد
ازیرا که در آستین مار دارد.
ناصرخسرو.
- دست کردن و پیش کردن ؛ واداشتن کسی را به کاری.