دست نشان

لغت نامه دهخدا

دست نشان. [ دَ ن ِ ] ( ن مف مرکب ) دست نشانده. نشانده کس. منصوب. گمارده. مأمور. کسی که او را به کاری نصب کرده باشند. ( برهان ). گماشته که شخص از جانب خود بجائی نشاند. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) :
دست نشان هست ترا چند کس
دست نشین تو فرشته است و بس.
نظامی ( هفت پیکر ص 33 ).
کمینه دست نشان تو در جهان فتنه است
بماند بر سرپا تا کجاش بنشانی.
ملا ظهیر ( از شرفنامه منیری ).
|| مطیع و فرمانبردار. ( برهان ). تابع. فرمانبر. محکوم. || زراعتی که به دست نشانده باشند و تولک نیز گویند. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ). نهالی که آنرا به دست خود نشانده باشند. ( آنندراج ) :
سرو هنر چون توئی دست نشان پدر
دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او.
خاقانی.
این گلبنان نه دست نشان دل تواند
بادامشان شکوفه نشان چون گذاشتی.
خاقانی.
هم چون نهال دست نشان بهر تربیت
بردم بریده خار گراز پا کشیده ام.
سلیم ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) نهالی که بدست خود نشانده باشد ۲ - آنکه او را به کاری نصب کرده باشد گماشته . ۳ - محکوم تابع .

پیشنهاد کاربران

بپرس