- دست شستن به خون خویشتن ؛ با خون خود بازی کردن. خود را در معرض کشتن و هلاک آوردن :
خلاف رای سلطان رای جستن
به خون خویش باشد دست شستن.
سعدی.
|| کنایه از ناامید شدن. ( برهان ) ( غیاث ) ( آنندراج ). امید بریدن. بکلی مأیوس شدن. یکباره از آن مأیوس شدن. گفتن که دیگر او نخواهد بود. و رجوع به دست فروشستن شود : برخاسته بدست مراعات با تو من
از من تو شسته دست و نشسته به داوری.
مکی طولانی.
- دست شستن کسی را از ؛ مأیوس کردن او را. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).|| کنایه از ترک دادن. ( برهان ) ( آنندراج ). || ترک گفتن. صرفنظر کردن. وداع گفتن. دست برداشتن ( معمولاً با «از» به کار رود ) :
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
شهید.
من و رستم و زابلی هرکه هست ز مهر تو هرگز نشوییم دست.
فردوسی.
چو من دست خویش از طمع پاک شستم فزونی ازاین و ازآن چون پذیرم.
ناصرخسرو.
این زال شوی کش چو تو بس دیده ست از وی بشوی دست زناشوئی.
ناصرخسرو.
نمازت برد چون بشوئی ازو دست وزو زار گردی چو بردی نمازش.
ناصرخسرو.
دلم از تو به همه حال نشستی دست گرترا درخور دل دست گزارستی.
ناصرخسرو.
آن کوش که دست از طمع بشوئی وین سفله جهان را بدو سپاری.
ناصرخسرو.
دست از طمع بشویم پاک آنگهی آن شسته دست بر سر کیوان کنم.
ناصرخسرو.
من زلذتها بشستم دست خویش راست چون بگذشتم از آب فرات.
ناصرخسرو.
زو دست بشوی و جز بخاموشی پاسخ مده ای پسر پیامش را.
ناصرخسرو.
برگشت ز من بشست دستش چون شسته شد از هواش دستم.
ناصرخسرو.
این دست نماز شسته ازوی و آن روزه بدو گشاده از پی.
خاقانی.
من از دل آن زمانی دست شستم که او در زلف آن دلبر وطن ساخت.
خاقانی.
بیا تا ز بیداد شوئیم دست که بی داد نتوان ز بیداد رست.
نظامی.
غرور جوانی چو از سر نشست ز گستاخ کاری فروشوی دست.بیشتر بخوانید ...