کند خواجه بر بستر جانگداز
یکی دست کوتاه و دیگر دراز.
سعدی.
که دستی به جود و کرم کن درازدگر دست کوته کن از ظلم و آز.
سعدی.
|| کشیدن دست برای گرفتن چیزی یا نشان دادن جایی. دست به سمت یا بسوی یا بجانب یا بطرف کسی یا چیزی دراز کردن. پیش آوردن دست برای گرفتن چیزی یا کسی :زآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی.
سعدی.
دست تطاول بمال رعیت دراز کرده بود. ( گلستان سعدی ).چشمت به سعی فتنه در غمزه بازکرد
زلفت بظلم دست تطاول دراز کرد.
کمال خجند ( از آنندراج ).
بقدح دست مکن پیش خم باده درازتا بود مهر ز مه نور گرفتن ستم است.
صائب ( از آنندراج ).
- دست به چیزی درازکردن ؛ از آن برگرفتن. پاره ای از آن برداشتن : چو هنگام حاجت رسیدی فراز
بآن درجها دست کردی دراز.
نظامی.
- دست پیش کسی یا به جائی دراز کردن ؛ کنایه از گدائی و دریوزگی کردن. ( آنندراج ). به کدیه چیزی خواستن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : چو کوتاه شد دستش از عز و ناز
کند دست خواهش به درها دراز.
سعدی.
هم اینجا کنم دست خواهش درازکه دانم نگردم تهیدست باز.
سعدی.
از برای جوی سیم دست پیش هر لئیم دراز میکنی. ( گلستان سعدی ).دست طمع چو پیش کسان میکنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش.
صائب.
از بهر بوی دوست دو عالم گر آن پرست دستی دراز پیش صبائی نکرده ایم.
مسیح کاشی ( از آنندراج ).
|| دست به دعا داشتن. || منع کردن. ( آنندراج ). دست پیش کسی داشتن. || تاختن بر کسی. حمله بردن بر کسی : دندانی باید نمود تا... بدانند که خوارزم شاه خفته نیست و زودزود دست بوی دراز نتوان کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337 ). || دست یافتن بر چیزی. ( از آنندراج ). || دست زدن. شروع کردن. دست یازیدن. دست بردن. اقدام کردن : بدین نامه من دست کردم دراز
بنام شهنشاه گردن فراز.
فردوسی.
بدین نامه چون دست کردم درازیکی مهتری بود گردن فراز.
فردوسی.