دست دراز
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
فرهنگ عمید
۲. [قدیمی، مجاز] زبردست.
پیشنهاد کاربران
دست دراز ( با اضافه ) ؛ دست ظالم یغمابر. دست ستمگر و غارتگر :
نواقبالی برآرد دست ناگاه
کند دست دراز از خلق کوتاه.
نظامی.
- || دست به قصد تکدی و سؤال دراز شده :
دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرند به دانگی و نیم.
سعدی.
نواقبالی برآرد دست ناگاه
کند دست دراز از خلق کوتاه.
نظامی.
- || دست به قصد تکدی و سؤال دراز شده :
دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرند به دانگی و نیم.
سعدی.