دست دراز

لغت نامه دهخدا

دست دراز. [ دَ دِ ] ( ص مرکب ) درازدست. آنکه دستهای وی دراز باشد. ( ناظم الاطباء ). دارای ساعد و بازوی دراز. طویل الید. || مرادف دست بالا و غالب و مسلط. ( از آنندراج ). زبردست. ( از ناظم الاطباء ). || درازدست و ظالم. ( ناظم الاطباء ). ستمگر.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آنکه دستهای وی دراز باشد دراز دست زبر دست . ۳ - ظالم ستمکار .

فرهنگ عمید

۱. کسی که دست های دراز دارد، درازدست.
۲. [قدیمی، مجاز] زبردست.

پیشنهاد کاربران

دست دراز ( با اضافه ) ؛ دست ظالم یغمابر. دست ستمگر و غارتگر :
نواقبالی برآرد دست ناگاه
کند دست دراز از خلق کوتاه.
نظامی.
- || دست به قصد تکدی و سؤال دراز شده :
دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرند به دانگی و نیم.
سعدی.

بپرس