جز جوانی و خوبیت کاین هست
بر همه پایگه تو داری دست.
نظامی.
وگر دست داری چو قارون بگنج بیاموز پرورده را دسترنج.
سعدی.
بلند از میوه گو کوتاه کن دست که کوته خود ندارد دست بر شاخ.
سعدی.
گر دست بجان داشتمی هم چو تو بر ریش نگذاشتمی تا بقیامت که برآید.
سعدی.
چکنم دست ندارم بگریبان اجل تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم.
سعدی.
|| متصرف بودن. در دسترس و اختیار داشتن : تا مرا بود بر ولایت دست
بودم ایزدپرست و شاه پرست.
مسعودسعد.
هرکسی را بقدر ملکی هست که بر آن ملک حکم دارد و دست.
اوحدی.
- دست به خارج داشتن [ تاجر ] ؛ باب تجارت با بیرون از کشور بازداشتن. امکان داد و ستد با کشورهای دیگر او را بودن.|| در خفا در کاری دخالت داشتن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). مداخله داشتن در کاری. دخالت داشتن. دخالت کردن. شریک بودن :
ز داد تو بینم همی هرچه هست
دگر کس ندارد در این کار دست.
فردوسی.
- دست داشتن با کسی ؛ با او همدست بودن.|| مهارت داشتن. سررشته داشتن. اطلاع بسیار داشتن. نیکو دانستن. تسلط داشتن. آگاهی داشتن. علم داشتن : فلان در ساز، در ساعت سازی ، در تاریخ دست دارد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
دست دارد بکتاب و دست دارد بسلیح
این بسی برده بکار و آن بسی کرده زبر.
فرخی.
دل من بر تو دارد استواری که تو در هر صناعت دست داری.
نظامی.
چنان در سحرکاری دست داردکه سحر سامری بازی شمارد.
نظامی.
این دست سلطنت که تو داری بملک شعرپای ریاضتت به چه در قید دامنست.
سعدی.
یکی در نجوم اندکی دست داشت ولی از تکبر سری مست داشت.
سعدی.
در ترتیب انشاء هم دستی داشت مدتی مستوفی کاشان بود. ( تذکره نصرآبادی ص 107 ).- دستی تمام در کاری داشتن ؛ نیک بر آن آگاه یا مسلط بودن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بیشتر بخوانید ...