انوری را خدایگان جهان
پیش خود خواند و دست داد و نشست.
انوری.
چون بسی ابلیس آدم رو که هست پس بهر دستی نشاید داد دست.
مولوی.
چون برمک پیش سلیمان [ بن عبدالملک ] آمد او را دست داد از رنج راه بپرسید و بسیار نیکوئی گفت. ( تاریخ برامکه ). || صاحب آنندراج گوید: بعضی از بزرگان چون میخواهند که تفرجی بکنند یا راهی بروندکسی را که مقرب بلکه همسر خویش می دانند دست بر دستش گذاشته راه میروند یا آنکه دست خود را به دست او داده که تو دستگیر من شو و شرم دست گرفتن نگهدار.- دست بامن ده ؛ این کلام در هنگام طرب و خوشی استعمال کنند و اغلب که مضمون هندی است. ( آنندراج ) :
ای که کردی آینه بروی حجاب
دست با من ده که گشتی کامیاب.
؟ ( از آنندراج ).
- دست بهم دادن ؛ متحد شدن : پیری و فقر و درد سر و قرض و درد پای
امروزه داده اند بهم هر چهار دست.
سلمان ساوجی.
|| دست در اختیار دیگری نهادن. کنایه از پیش طبیب رفتن و درخواست معاینه کردن : طبیب ارچند گیرد نبض پیوست
به بیماری به دیگر کس دهد دست.
نظامی.
|| دست در دست یکدیگر نهادن دو تن به نشانه بیعت و پیمان و قبول و عهد بیعت کردن. ( برهان ). بیعت کردن. ( غیاث ) ( انجمن آرا ). کنایه از عهد و پیمان بستن و بیعت کردن. ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). رضا دادن به کاری یا پیروی از کسی : دستهای راست دادند دست دادنی از روی رضا و رغبت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312 ).- دست به بیع دادن ؛ خرید و فروش کردن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
- دست به بیعت دادن ؛ مرید شدن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
- دست به پیمان دادن ؛ بیعت کردن :
با هیچ دوست دست به پیمان نمی دهی
کار شکستگان را سامان نمیدهی.
خاقانی.
رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.- دست به دلال دادن ؛ درصدد بیع و شرا بودن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
- کسی را دست دادن ؛ مجازاً عزّت و احترام یافتن :
شد سر شیران عالم جمله پست
چون سگ اصحاب را دادند دست.
مولوی.
بیشتر بخوانید ...