چه بینید یکسر به کار اندرون
چه بازی نهید اندرین دست خون.
فردوسی.
دل خاکی به دست خون افتاداشک خونین ندب ستان برخاست.
خاقانی.
در قمره زمانه فتادی به دست خون وامال کعبتین که حریف است بس دغا.
خاقانی.
در تخته نرد عشق فتادم به دست خون مهره بدست و خانه مششدر نکوتر است.
خاقانی.
دست خونست در این قمره خاکی که منم آه اگر ششدره دور قمر بگشائید.
خاقانی.
دست خون با تو مانده خاقانی طمع هستی از جهان بگسست.
خاقانی.
چه خورش کو خورش کدام خورش دست خون مانده را چه جای خور است.
خاقانی.
در گرو نرد عشق جان و دلی داشتم در سه ندب دست خون هر دو نگارم ببرد.
خاقانی.
دست خون است و هفده خصل حریف وه که در ششدر خطر مائیم.
خاقانی.
کردم حسابش جوبجو در دست خون دیدم گروجوجو شد از غم نوبنو بی روی گندم گون او.
خاقانی ( دیوان ص 655 ).
این فلک کعبتین بی نقش است همه بر دست خون قمار کند.
خاقانی.
ای در قمار چرخ مسخر به دست خون از چرخ بادریسه سر آسیمه سرتری.
خاقانی.
باحتیاط رو ای دل که دست خون است این که روح درگرو است و حریف بس طرار.
ابن یمین ( از جهانگیری ).
- دست خون باختن ؛ بازی کردن درخصل هفدهم و ششدری و گرو بر سر جان بسته بودن : بدانست هرمز که او دست خون
ببازد همی زنده با رهنمون.بیشتر بخوانید ...