بزرگان کشورش با دستبند
کشیدند صف پیش کاخ بلند.
فردوسی.
بر شاه رفتند با دستنبدبرخ چون بهار و به بالابلند.
فردوسی.
پرستار پنجاه با دستبندبه پیش دل افروز تخت بلند.
فردوسی.
بر دست بید بست ز پیروزه دستبنددر گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار.
فرخی.
ارغوان بینی چو دست نیکوان پر دستبندشاخ گل بینی چو گوش نیکوان پر گوشوار.
فرخی.
گشت دست یاسمین ز آسیب او بی دستبندگشت گوش ارغوان ز آشوب او بی گوشوار.
میر معزی ( از آنندراج ).
هِبرِزی ؛ دستبند فارسی. ( منتهی الارب ). || آنچه برای پیوستن دو دست مجرم و از عمل بازداشتن وی بر دست او نهند. بند یا حلقه ای که بر دست مجرمان نهند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). آلتی فلزی ( معمولا آهنین ) که بر دست مجرمان و متهمان زنند تا نتوانند دستهای خود را بکار اندازند. بند دست : بیرحمی و درشت که از دستبند تو
نه نیک سام رست و نه بد حام بی رحام.
ناصرخسرو.
از دست بند طمع جهان چون رهاندت جز هوشیار مرد کزین بند خود رهاست.
ناصرخسرو.
گفت که از دست بند عشق تو جستم کم خط آزادی از عذار برآمد.
سوزنی.
دست برآوردم از آن دستبندراه زنان عاجز و من زورمند.
نظامی.
|| حلقه زدن مردمان و جانوران باشد ایستاده یا نشسته. ( برهان ). حلقه زدن و بر دور نشستن یا ایستادن مردمان و جانوران را گویند. || حلقه. دایره : بماندیم در کام شیران نژند
فتادیم با دیو در دستبند.
اسدی.
کلنگان ز بر ساخته دستبندخروشان زده صف در ابر بلند.
اسدی.
بیشتر بخوانید ...