چنان چون دو سر از هم باز کرده
ز زر سرخ یکتا دست برنجن .
منوچهری.
خشل ؛ سرهای دست برنجن.داحة، دست برنجن تافته به ابریشم. ذبل ؛ استخوان پشت دابه دریائی است و از آن دست برنجن و شانه ها سازند. سوار قلد، سوار مقلود؛ دست برنجن تاب داده. قلب ؛ دست برنجن زنان. ( منتهی الارب ). مسکة؛ دست برنجن از عاج. معصم ؛ جای دست برنجن. ( دهار ).- دست برنجن اهل سند ؛ ( ؟ ) : صفت ذرور مشکین اخضر، بگیرند سرطان بحری و دست برنجن اهل سند و کفک دریا و سرگین سوسمار. ( ذخیره خوارزمنشاهی ورق 287 روی 1 یازده سطر به آخر مانده ، از یادداشت مرحوم دهخدا ).